مناجات

ساخت وبلاگ
زمانی که خیلی دور نیست،زیر درخت بید مجنون کنار حوض  بزرگ آبی رنگ، دختری نشسته بود با دو گیسوی بافته شده،با عروسکی کاموایی که دستهایش به بدن چسبیده و پاهایش آنچنان به هم جفت شده بود که تا ابد نمی توانست قدم از قدم بردارد.روزهای پیش روی این دختر روزهایی روشن بود با چاشنی دلهره.دختری که بیش از توان و جثه اش بار بر دوش می کشید چون استقلال را دوست داشت.گاهی به دنبال هیجان،جنسیت خودش را از یاد می برد،تبدیل می شد به پسرکی تیزپا که آرام کردنش کار هر کسی نبود.شیطنت های این پسرک دخترنما با گذشت زمان بزرگتر شده اند،شکل آنها از پریدن از بالای درخت خرمالو ،دزدیدن موتور،رد شدن از زیر شکم شتر یا در آوردن گردوی لابه لای سمنو تغییر کرده،کاش مثل زمان کودکی،کوچک می ماندند،مهار کردنشان سخت است و هراس آور نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۰ساعت 12:28 توسط مانلی| مناجات...
ما را در سایت مناجات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneli430 بازدید : 104 تاريخ : سه شنبه 14 تير 1401 ساعت: 18:19

هرسال فصل تابستون که می شد سبدای چوبی بزرگ رو ردیف به ردیف توی ایوون می چید و ما هم که می فهمیدیم وقتشه برای آقا غوله گردنبند درست کنیم کنارش می نشستیم و اونم با صبرو حوصله بهمون یاد می داد چطو میوه هلگ رو پوست بکنیم و چطور بعد نیمه خشک شدن به جای هسته، داخلش گردو قرار بدیم و مرتب کنار هم داخل سبد بچینیم.کار ما بعد از اون شده بود سرکشی مدام به سبدها.گاهی دور از چشم بزرگترها دونه ای گوشه لپمون قایم می کردیم.میوه ها رو با سوزن به نخ های کلفت و بلند بند می کردیم و تبدیل می شد به گردنبند بزرگ آقا غوله تا به میخ روی دیوار حیاط برای خشک شدن آویزون بشه.مادربزرگم سالهاست که تو آغوش خداست اما مامان هرسال به یاد مادربزرگ بساط ساخت جوزغند رو گوشه حیاط برپا می کنه و منم هربار که ی دونه از مهرهای گردنبند آقا غوله رو گوشه لپم جای می دم و شیرینی اونو توی دهنم حس می کنم توخیالم به دستای گرم و مهروبون مادربزرگ بوسه می زنم و تمام وجودش پر می شه از عطر کسی که سالهاست ندارمش نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۰ساعت 8:46 توسط مانلی| مناجات...
ما را در سایت مناجات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneli430 بازدید : 70 تاريخ : سه شنبه 14 تير 1401 ساعت: 18:19

کسی برای چنارها نمی نویسد.می گویند پاییز است و فصل عاشقیپاییز است و هوای قذم زدنهای دونفرهمی نویسند از باران پاییزی که به یکباره انگار مادر آسمان ابرهایش را می تکاند و بی وقفه بر سر زمینیان فرو می ریزد.از چترهای رنگ رنگی تک نفره که دونفره های عاشقی را به سختی در دل خود می چپاند.از دستهایی که جیب لباس خود را گم کرده اند از رنگهایی که با رنگ نارنجی و زرد پاییز یکی شده انداما کسی برای چناهای شهر من نمی نویسد.خیابان های شهر من طاقی از چنار دارند.چنارهایی که به یکباره با هوای سرد پاییزی لرز به جانشان می افتد، برگهای زرد و نارنجی خود را باد پاییزی سپرده و بی هیچ سماجتی جدا می شوند و آنوقتستکه ما آدمها چه سرخوشانه با صدای خش خش زیر پاهایمان مست می شویم.چرا کسی برای چنارها نمی نویسد نوشته شده در سه شنبه هجدهم آبان ۱۴۰۰ساعت 13:37 توسط مانلی| مناجات...
ما را در سایت مناجات دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maneli430 بازدید : 76 تاريخ : سه شنبه 14 تير 1401 ساعت: 18:19